برای رفتن فکری بکنیم
برای رفتن فکری بکنیم
یک روز وقتی ... از زیر سایه های ملایم خوشبختی
پرسه زنان ... به خانه برمیگشتیم
از زیر سایه های مرتب مصنوعی
مردان آرشیتکت را دیدم ... در صف کراوات چرت میزدند
ماندن چقدر حقارت آور است وقتی که عزم تو ماندن باشد
حتی روز ... پنجره ها به سمت تاریکی باز میشوند
اگر بتوانی موقع رسیدن را درک کنی
برای رفتن ... همیشه فرصت هست
این دریچه را باز کن ... چه همهمه ای می آید
گویا .... مرغ و متکا توزیع میکنند
اینها که در صف ایستاده اند ... به خوردن و خوابیدن معتادند
وقتی بهانه ای ... برای بودن نداشته باشی
در صف ایستادن ... خود بهانه میشود
و برای زدودن خستگی بعداز صف
ورق زدن ... یک کلکسیون تمبر ... چقدر به نظرت جالب میاید
امروز در روزنامه خواندم
ته سیگارهای چرچیل را به قیمت گزافی فروخته اند
آه خدایا آدم برای سقوط چه شتابی دارد
دیروز در باغ وحش
شمپانزه ای دیدم
که به نظریه داروین
فکر میکرد
چگونه میتوان
با این همه تفاوت ... بی تفاوت ماند ؟
پشت این حصار ... چه سیاهی عظیمی خوابیده است
به دلم گفتم : برگرد برای رفتن فکری بکنیم
افسانه این زمان
عشقهای این زمان آن عشقهای قصه نیست
این زمان فرهاد کو؟ مجنون که شد؟ افسانه کیست؟
عاشقی را گفتم اَر محبوبه خواهد، کوه از جا میکَنی؟
گفت: عاشق بودن آری، کوه کندن بهرِ چیست؟
گفتم او را: عاشقان آواره در دامانِ صحرا بودهاند
گفت: سرگردان به صحرا در شدن از ابلهیست!
گفتمش: در راه جانان دست از جان مینهی؟
گفت: باید شادمان بادلبرِ جانانه زیست!
گفتم: اما عاشقانِ قصّه این رَه رفتهاند
گفت: امّا این زمان این کارها دیوانگی ست!
گفتم: ای عاشق، اگر محبوبه بد عهدی نمود؟
گفت: دنیایی بزرگ است و پُر از حور و پریست!
عاشقِ عاشق پرستِ بینوا، جویی چه را؟
آنچه میجویی در این دوران، «محمد» نیست نیست